
㋡ mini ㋡
☼...We しѺ√乇 Summer ...☼
+ دو شنبه 7 مرداد 1392 3 نظر
ساعت 16:32 توسط ♣ Mini girl ♣
یه شب سه نفر اشتباهي دستگير ميشن و در نهايت ناباوري به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم ميشن....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن ...
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....
به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ....
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خوب بقيه داستان هم مشخصه، مسوولين زندان مشكل رو ميفهمن و موفق به اعدام فرد ميشن
....
نتيجه: لازم نيست همه جا راه حل مشكلات رو عنوان كنيد ...!!!
+ دو شنبه 17 تير 1392 4 نظر
ساعت 12:30 توسط ♣ Mini girl ♣
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل وسایل لازم خانه را مى خرید.روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند.هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنهقرار مى دادیم!
+ دو شنبه 17 تير 1392 نظر
ساعت 12:25 توسط ♣ Mini girl ♣
یه همایشی برای زنها به اسم چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید برگزار شده بود.
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن ..
سوال بعدی این بود که : آخرین باری که به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟
بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمیاد ..
بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستم
همه این کار رو کردند. ازشون دوباره درخواست کردند گوشی شون رو بدن به
کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشون اومد بود رو بلند بخونن ..
خوب یکسری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم::
توی این همایش از خانومها سوال شد : چه کسانی عاشق همسرانشون هستند ؟
همه ی زنها دستاشون رو بالا بردن ..
سوال بعدی این بود که : آخرین باری که به همسرتون گفتید عاشقش هستید کی بود؟
بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمیاد ..
بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم من عاشقت هستم
همه این کار رو کردند. ازشون دوباره درخواست کردند گوشی شون رو بدن به
کناریشون تا جواب اس ام اسهایی که براشون اومد بود رو بلند بخونن ..
خوب یکسری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم::
- شما؟
- اوه مادر بچه های من ، مریض شدی؟
عزیزم منم عاشقتم , حالا که چی ؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟
- من منظورت رو متوجه نمی شم؟
- باز دویاره چه دست گلی به آب دادی ؟ این سری دیگه نمی بخشمت!!
- خوب برو سر اصل مطلب ، چقدر پول لازم داری؟
- من دارم خواب می بینم ؟
- اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی قول میدم یکی رو بکشم!!
- ازت خواستم دیگه تو مشروب خوردن زیاده روی نکنی!!
+ دو شنبه 17 تير 1392 نظر
ساعت 11:36 توسط ♣ Mini girl ♣
یک خانم 45 ساله حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود .
در اتاق جراحی کم مونده بود مرگ را تجربه کند كه خدا رو دید و پرسید:
آیا وقت من تمام است؟
خدا گفت:نه شما 43 سال و 2 ماه و 8 روز دیگه عمر می کنید .
بنابراين پس از بهبود يافتن خانم تصمیم گرفت در بیمارستان بماند و
عملهای زیر را انجام دهد:
1- کشیدن پوست صورت 2- تخلیهء چربیها(لیپو ساکشن) 3- جمع و جور کردن شکم .
و صد البته به فکر رنگ کردن موهاش و سفید کردن دندوناش هم بود !!!!
از اونجايي كه او زمان بيشتري براي زندگي داشت از اين رو او تصميم
گرفت كه بتواند بيشترين استفاده را از اين موقعيت (زندگي) ببرد.
يكي دو ماه بعد ، پس اتمام آخرين عمل زيبايي بعد از مرخص شدن از
بيمارستان در حالي كه ميخواست از خيابون رد بشه با يه ماشين تصادف
كرد و كشته شد . !!!
وقتی با خدا روبرو شد او پرسید: من فکر کردم شما فرمودید من 43 سال
دیگه فرصت دارم چرا شما مرا از زیر آمبولانس بیرون نکشیدید؟
خدا جواب داد :
اِ اِ اِ شما بوووووودی ???? چقدر عوض شدی نشناختمتون!!!!!!!!!!!!!!!!!!
+ دو شنبه 6 خرداد 1392 يک نظر
ساعت 16:24 توسط ♣ Mini girl ♣